بخش اول
خنده دندان نما !
نور چشمم، سلام!
آرام جانم، سلام!
مرد مؤمن می دانی چند وقت است ندیدمت؟ هیچ به فکر این صاحب مرده هستی که بی تو چه کند!
مگر چقدر می توان در فراق دوستی، به عکس او دل خوش کرد؟
مگر چقدر می توان دلی را به تبسم یاری قانع کرد؟ این دل که از سنگ نیست، عزیز جانم!
گفتم خبری از من افسرده می گیری، که نگرفتی... گفتم دست کم یک بار به خوابم می آیی، که نیامدی!
مگر تو راه و رسم مدارا نمی دانی؟ آن حرف و حدیث ها هیچ؟! آن وعده و وعیدها هیچ؟!
مدتی است نمی دانم چرا اینقدر دلم هوای تو کرده است؟ مثل کودکانی شده ام که وقتی دلشان هوای پدر می کند؛ پدر سفر کرده با سبدی از نیاز رو به سوی مادر می آورند و می پرسند مادر چند شب دیگر بخوابیم، بابا می آید؟
شرح در ادامه مطلب...
نور چشمم، سلام!
آرام جانم، سلام!
مرد مؤمن می دانی چند وقت است ندیدمت؟ هیچ به فکر این صاحب مرده هستی که بی تو چه کند!
مگر چقدر می توان در فراق دوستی، به عکس او دل خوش کرد؟
مگر چقدر می توان دلی را به تبسم یاری قانع کرد؟ این دل که از سنگ نیست، عزیز جانم!
گفتم خبری از من افسرده می گیری، که نگرفتی... گفتم دست کم یک بار به خوابم می آیی، که نیامدی!
مگر تو راه و رسم مدارا نمی دانی؟ آن حرف و حدیث ها هیچ؟! آن وعده و وعیدها هیچ؟!
مدتی است نمی دانم چرا اینقدر دلم هوای تو کرده است؟ مثل کودکانی شده ام که وقتی دلشان هوای پدر می کند؛ پدر سفر کرده با سبدی از نیاز رو به سوی مادر می آورند و می پرسند مادر چند شب دیگر بخوابیم، بابا می آید؟
می دانم، می دانم سرزنشم می کنی، ولی به من حق بده، آخر هیچگاه، اینطور بین من و تو جدایی نیفتاده بود؛ مدتی است عکست را گذاشته ام گوشه آینه، که هر وقت خود را می بینم، تو را هم ببینم. هر چند رسم رفاقت آن است که خود را نبینم و فقط تو را ببینم.
دیشب رفتم خانه تان؛ اتفاقی .
عجب جای تو خالی است؛ از لحظه ورود حس غریبی داشتم. سایه غمی جانسوز بر وجودم سنگینی می کرد. چه خانه ای!
اگر تو را داشت، دیگر هیچ کم نداشت. پدر و مادرت به استقبالم آمدند. خوب خانواده ای داری دلاور.
دیشب وقتی پدرت با من حرف می زد، چشم دوختم در صورتش، حسابی پیر شده بود. صورت مادرت هم چروک برداشته بود، از سرسبزترین زمین ها هم اگر آب را بگیرند، ترک بر می دارد. مگر تو چشمه زلال این گلستان نبوده ای؟!
هم آب بوده ای و هم گل، هم شجر و هم ثمر.
دیشب ما نیز کم از گلاب گیری نبود !
خدا می داند. بغضی راه گلویم را بسته بود که مانده بودم با آن چه کنم. کاش قطره ای اشک می شد از آتش سوزان تر؛ اما نه، باید می ماند و مرا یاد استخوان مانده در گلوی علی می انداخت؛... «فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».
فکر می کنم خوب وقتی رفتم سراغشان. پدر و مادرت را می گویم. کسی را می خواستند که برایش درد دل کنند. غم غربت در لابلای کلماتشان موج می زد. حتی وقتی می خندیدند، خنده شان از ته دل نبود. آمیخته بود با غمی جانکاه!
بارها ترنم این شعر را از عمق جانشان شنیدم:
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته است بدان می خندم
آنها از دهان هم حرف می گرفتند و من سراپا گوش
گفتم محمدرضا: خوب معرکه ای درست کرده ای !
بر بال خیال بردندم به سالها پیش. آن روزهایی که تو تنها دو سال داشتی و به پدرت می گفتی برایم روضه بخوان
بیچاره در می ماند چه کند. هی می گفت بابا؛ من روضه خوان نیستم، اما تو پایت را در یک کفش می کردی که بخوان
او که سماجت تو را می دید می پرسید: خب کدام روضه؟ و تو می گفتی روضه علی اصغر!... شروع می کرد چیزهایی خواندن، و تو معصومانه حالت گریه به خود می گرفتی و با همان زبان شیرین کودکانه ات می گفتی: بابا اون کوچولو بود، چرا کشتنش؟!
می دانم، می دانم که از کودکی همزاد توأمان غم بوده ای؛ اگر نه، اصرار بر خواندن روضه چرا؟
مادرت دوبار، سه بار، نمی دانم چند بار فنجان چای مرا برد و آورد. چای سرد می شد و من یادم می رفت آن را بنوشم !... پدرت ادامه می داد: در آمد ماهیانه ام چهارصد تومان بود. به سرم زد که او را یعنی تو را، در یک مهد کودک خوب ثبت نام کنم. همین کار را کردم. پانصد تومان دادم واسم او را نوشتم.
یک روز آمد و گفت: مامان؛ من دیگه کوده یکسال نمی رم!
[حتما برایت گفته اند و می دانی که کوده یکسال آن روزهای تو یعنی کودکستان.]
مادرش پرسید چرا؟ گفت امروز یه آقای آهنگ زنی آمده بود برای بچه ها آهنگ می زد. من دیگه اونجا رو دوست ندارم؛
پدرت سری تکان می دهد، آهی می کشد و چشم در چشمت می دوزد، چه چشمهای قشنگی !
از شیشه آن قاب هم شفاف تر!
محمدرضا! این پدر و مادر پیر سایه به سایه دنبالت می آیند. بخواهی یا نخواهی! چشم به جای پای تو دارند. نمی گویم الهی پدر شوی تا بفهمی. چه دعای اجابت ناپذیری! اصلا نمی دانم این دعاست یا نفرین. اما می گویم دست از سرشان برمدار. گاهی سری به آنها بزن. هر چند می دانم می زنی .
گویا پدرت با عقربه های زمان پیش می رفت و مرا نیز مثل موجی که خسی را با خود از این سو به آن سو می بَرد، می بُرد موجی که از طوفان تو بر پا شده بود.
محمدرضا! راستی چهار سالگی ات را به خاطر داری؟ آن هنگام که اولین حرف زشت را در کوچه و خیابان شنیدی!
پدرت می خندد، شاید به حرفهای کودکانه تو در آن روزهای خاطره انگیز! شاید به کارهایی که تو می کردی و آن روزها کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود!
می گفت ما چهار سال در شکر آباد اهواز زندگی کردیم... انگار خداوند فرشته ای را مأمور کرده بود که مراقب او باشد.
می گفت بچه تو داری بودی. کم حرف و رازدار؛ حتی آن وقت که آن سخن بد را در کوچه شنیدی، هر چه مادرت گفت آخر چه شده؟ بغض کرده بودی که حرفی شنیده ام که اگر بگویم دهانم نجس می شود؛
ببینم محمد رضا! تو در چهارسالگی ناپاکی باطنی را از کجا می فهمیدی؟ پسر؛ من که به آن روزهای تو نرسیده بودم؛ چرا خودت از این عوالم برایم نمی گفتی؟
من نامحرم بودم یا تو ژرف و عمیق؟ شاید هم مرا لایق شنیدن این حرفها نمی دیدی؟
نگفتم از دهان هم حرف می گرفتند؟ مادرت آمد به امداد پدر و ادامه داد...
راستی صبر کن ببینم خودکار سه رنگ یادت هست؟ هفت سالگی ات را می گویم، بگو مگر می شود آدم به چیزی چنین دلبسته باشد و از خاطرش برود؟!
بله... بله، می دانم که این خودکار آنروزها هنوز به اهواز نیامده بود. تو هم جای دیگری آن را دیده بودی ؛
اینها را مادرت برایم گفت. چقدر زیبا این لحظات را توصیف می کرد. باید اینگونه باشد، مادر محمدرضاست دیگر!
با محمدرضا توی کوچه حرکت می کردیم که ناگهان چشمم به یک خودکار سه رنگ افتاد... وسط کوچه افتاده بود خدا می داند چقدر خوشحال شدم که چیزی را پیدا کرده ام که محمدرضا خیلی دوست دارد. خم شد، بردارم، میان زمین و هوا دستم را گرفت و با ادب و متانتی که خاص خودش بود گفت مادر؛ این مال ما نیست. صاحبش بر می گرده و اون رو بر می داره.
دوستش از پشت سر ما می آمد. خودکار را دیده بود. بر داشت و دوان دوان به سمت ما آمد. داد می زد: حقیقی، حقیقی؛...
بیچاره خیال می کرد محمدرضا را خیلی خوشحال می کند. پسرم اعتنایی نکرد. گفت چرا برداشتی؟ مگه نمی دونی خدا آدم رو توی جهنم می سوزونه؟ این صاحب داره...
محمدرضا: مادرت می خندد، می گوید نمی دانم این حرفها را از کجا بلد بود. از چه کسی یاد گرفته بود. اکنون که او نیست با من بگو؛ بگو آیا واقعا کسی این حرفها را در دهانت می گذاشت؟
پیش تر برویم؛ می خواهم از سیزده سالگی ات حرف بزنیم.
می دانی! بگذار از مکنونات قلبی خود با تو بگویم. سیزده سالگی تو یاد آور حضرت قاسم است برای من؛ نخند... نه، به جان خودت اگر اغراق بگویم... چرا می خندی؛ مگر تو همان راهی را نرفتی که او رفت .
مگر او شب عاشورا در جواب عمویش حسین که پرسیده بود مرگ نزد تو چگونه است؟ پاسخ نداد :«احلی من العسل»! از شهد و عسل شیرین تر: خب، تو هم همین جور... آن خنده دندان نما،
باشد...باشد، حالا هیچ نمی گویم، بگذاریم تا وقت دگر. خسته ات کردم ؟
سالار؛
دیگر بیا و باما سرگرانی مکن! می دانی چقدر مرا در انتظار گذاشته ای؟ تو که آزادی و در هوای بهشت پرواز می کنی، سری به این مرغ در بند هم بزن !
محمد رضا؛ مدتی است می خواهم از تو سؤالی بپرسم. نمی دانم چرا هر وقت با تو سخن می گویم، یادم می رود! شاید جذبه تو مرا اینگونه واله و سرگشته کرده!
راستی، در آن سو، که تو هستی و ما از آن غافلیم، نماز هم هست؟
قیام و رکوع، و قعود و سجود هم هست؟ آیا گاهی هوس می کنی سری به سجده بگذاری و با خدای خود راز و نیاز کنی .
باید روزی راجع به این چیزها با هم حرف بزنیم. اصلا شاید همه اینها در آن نظری که تو به وجه الله می کنی، نهفته باشد شاید؛ ما چه می دانیم؟
می خواستم از سیزده سالگی ات بگویم؛ یادت هست؟
باز راوی مادر توست؛
مادری که فراق تو و محمودرضا آتش به جانش زده، اما همچنان سرو قامت و سرافراز ایستاده است؛... دوستانش برایم گفتند که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند، محمدرضا سرگذاشت به سجده، مدتی همان جور ماند.
خشکش زده بود. هر چه صبر کردند، او از سجده سر بر نداشت. یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده!
وقتی بلند شد، صورتش غرق اشک بود. از اشک او فرش مسجد خیس شده بود، پیرمردی جلو آمد و پرسید بابا، چیزی گم کرده ای؟ پاسخ شنید نه! پرسید چیزی می خواهی پدرت برای تو نخریده؟ سری تکان داد که نه!
پرسید پس چرا اینجور گریه می کنی؟ گفت پدر جان، روی نیاز ما به خداست، اگر من در سجده مرادم را نگیرم، پس کی بگیرم ؟
بیچاره پیرمرد، سر پیش افکنده و گفته بود: پسر جان، اگر دینداری این است، من گنهکار هفتاد سال است. بیراهه می روم!
عزیز دلم! سخن آن پیرمرد باتو تنم را می لرزاند. می دانی چرا؟
چون بیراهه داریم تا بیراهه؛ شاید نماز صبحی از او قضا شده این را می گوید بیراهه!
یا حواسش در نماز جای دیگر بوده، یا بالاتر از این بگویم ممکن است گاهی در دوره جوانی حتی عمدا نمازش را نخوانده، اینگونه تأسف می خورد که من گنهکار 70 سال است بیراهه می روم! اما امان از بیراهه های ما!
بگذار نگویم، تو شهیدی و گواه. نگاهم کن...
رنگِ رخساره، خبر می دهد از سرّ درون!
سخن من با تو، سخن قطره ای است با دریا؛
سخن کاهی با کوهی!
آن چه از کودکی و نوجوانی ات گفتم، جلوه ای از معصومیت بکر و دست نخورده تو بود.
نمازهای پر رمز و راز تو و سجده هایی که به عطر خوش اشک، معطر شده بودند؛
حکایت هایی از راه مستقیمی که تو پیموده بودی.
بگذار رشته سخن را از همان سجده های نورانی پی بگیریم...
محمدرضای من! هیچ گاه نشد که از تو بپرسم واقعاً در آن سجده ها از خدا چه می خواستی.
آخر مگر افق دید یک پسر سیزده ساله چقدر است؟ از بزرگی دنیا چقدر می فهمد؟ یا آن گونه که خود گفته بودی، چه مرادی دارد؟
حالا که سال ها از آن ماجراها گذشته، کم کم می فهمم که شاید آن کارها همه و همه وضویی بوده اند برای آن نماز خونین ؛
مراحلی از آمادگی... تمرین و تکرار... مقدمه و پیش درآمد...
اگر نه، پس چه ؟
نمی خواهم جواب مرا بدهی؛ به توداری، کم حرفی و سکوت تو عادت کرده ام. جواب بسیاری از این سوءالات را از رفتار تو می فهمم.
بگذریم... .
گاهی که با هم به مسجد می رفتیم، تو به نماز می ایستادی و من گوشه ای می نشستم به تماشای تو؛
بی آن که خود متوجه شوی. و حتی گاهی گریه تو، اشک مرا هم در می آورد. من محو نگاه تو و اشک، گرم و بی قرار جاری؛
بی اعتنا به التماسی که من به او می کردم؛
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟
پدرت حبه قندی گوشه دهانش گذارد، نیمی از استکان چای خود را سرکشید و گفت:
بعد از ظهری توی همان خانه ای که در اهواز داشتیم، استراحت می کردم. همسایه هایمان اغلب عرب بودند.
سر و صدای بچه هایی که در کوچه و خیابان بازی می کردند، آسایش را از ما سلب کرده بود. تازه چشم هایم گرم شده بود که با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم. از وحشت بدنم می لرزید... با بی توجهی گفتم:
ـ ای خدا! من از دست این بچه عرب ها چه کنم؟
محمدرضا تا این حرف را شنید، نگاهی به من کرد، از آن نگاه ها و آن گاه پیش رویم ایستاد و گفت: بابا چه گفتی؟
با غیظ حرف خود را تکرار کردم.
اخمهایش را در هم کشید و گفت باید بروی و از همه همسایه ها، از بالا تا پایین کوچه عذرخواهی کنی. شما غیبت همه عرب ها را کردی؛ بستانی ها، سوسنگردی ها و... .
من آن روز به او خندیدم؛ در حالی که باید به زبانی که لجام آن گسیخته بود، می گریستم.
محمدرضا! می دانی این حرف پدرت مرا یاد چه انداخت؟
چیزی به اسم «حجاب معاصرت»؛ ببخش با تو این جور حرف می زنم؛ با تو که از بند این حرف و سخن ها رسته ای و واژه هایت بوی معنی به خود گرفته است.